... با حالتی تدافعی ادامه داد، قبول دارم که زندگی تک تک آدم ها، به یک اندازه، مقدس است، اما این هم یک نظر است، حرفی دیگر است، منظورم این است که همه این آدم های ارزشمند در این وضعیت تازه به قول معروف نشکفته پرپر می شوند. ... دلم می خواست به پدرم زنگ بزنم و به او بگویم مردی سفید پوست هست که فکر می کند مغز قشنگی دارم. اما نمی توانستم به او چیزی بگویم، چون مرده بود. ... فرانک لبخندی سوداگرانه زد و توتون های اطراف لبش را پاک کرد. خیلی شبیه جیمز جویس بود: سبیل خاکستری، عینک، قیافه ی با احساس، موقر. هر دو ایرلندی ... شهر شروع کرد به گمانه زنی درباره ی جسدها: عده ای گفتند سروینیو اجساد را در باغچه ی خانه اش دفن کرده، بعضی گفتند آن ها را قطعه قطعه کرده و در دریا انداخته. رفته رفته با تلاش تخیل مردم، سروینیو بدل به هیولایی مخوف شد. ... به همه چیز این اتاق بزرگ علاقه مند شده ام الا آن کاغذ دیواری دهشتناک. ... مرد بالاخره متوجه این می شود که ذهنی دارد و این که ذهنش شبیه مشتی است که سفت و سخت دور فکری خاص گره شده باشد.
برگشت
